من سرو امینی هستم و اینجا بوک هارمونی است. آنچه می خوانید قصه بوک هارمونی است، قصه من است یا شاید بهترش این باشد : قصه سرو و بوک هارمونی

می خواستم نویسنده شوم …

پنج سالم که بود می خواستم نقاش باشم ، استعداد بدی هم نداشتم اگر چه این آرزو دوام زیادی نداشت چرا که در همان ابتدای مسیر یک چیزی در نقاشی هایم وجود داشت که مرا از بقیه متفاوت و جدا می کرد، آن هم این بود که نقاشی های من و آدمک هایش تمام نمی شدند بلکه از یک صفحه به صفحه دیگر حر کت می کردندو انگار قصه ی خودشان را ادامه

 می دادند، دو سال بعد یعنی در هفت سالگی فهمیدم بی سوادی تنها دلیلی بود که دلم

 خواسته بود نقاش باشم !

دنیای مداد رنگی و آب رنگ خیلی زود برای من تمام شد و تمام زندگی من خلاصه شد در چشم هایی که دنبال کلمات می دوید تا آخر قصه را بفهمدو بعد با مداد سیاه باقی قصه را از زبان خودش بنویسد .

اوضاع عجیب و غریب تر شد وقتی یک کتاب را بیش از ده بار می خواندم و شاید هیچ کس درک نمی کرد منی که تمام پول ماهانه ام را خرج کتاب کردم در لا به لای کتاب های قدیمی ام به دنبال قصه ای هستم تا پول کتاب بعدی جور شود!

کتاب باعث شد کار های بدی در زندگی ام مرتکب بشم که البته هیچوقت بابت هیچکدام از آن ها پشیمان نشدم ! به باور من یک کتابخوان هرگز به جهنم نمی رود ( استیکر خنده )

از کش رفتن پول خورد های صندوق صدقات خانه مان گرفته تا دستبرد به جیب مادرم و خواهر بزرگترم و البته ثبت نام در کتابخانه های مختلف و پس ندادن کتاب ها و از جمله کلاه گذاشتن سر کتابخانه مدرسه و قرض گرفتن چند جلد کتاب و بعد سرهم کردن دروغی به مسئول آن و بافتن داستانی از این قرار که کتاب ها به طرز عجیب و غریبی گم شدن و ریختن چند قطره اشک و تمام !

شخصیت رمان هایی که خوانده بودم مرا در بازیگری هم کم یاری می کرد !

همه اینها به یک دلیل بود، یک دلیل ساده ، من می خواستم کتاب ها برای خودم باشد .

تمام زندگی من خلاصه شده بود در قصه هایی که می خواندم و از نظر من فیزیک و شیمی و زیست و ریاضی و الباقی چیز ها دلیلی بود برای اینکه دنیا احمقانه به نظر برسد برعکس ادبیات که اگر معلمش مثل من شیفته و عاشق کلمات بود می توانست شاگرد تنبل و سرکشی مثل من را به زندگی امیدوار کند که کسی در جهان مانده و یا هنوز کسانی هستند که کلمات را دوست داشته باشند .

من زیر میز تمام نیمکت های تحصیل خودم در تمامی مدارسی که بودم کتاب های زیادی خواندم که خیلی از آن ها توسط ناظم های سختگیر ضبط و به جایی رفتند که هرگز نفهمیدم کجا بود !

تمام زندگی من خلاصه شده بود در قصه هایی که می خواندم و از نظر من فیزیک و شیمی و زیست و ریاضی و الباقی چیز ها دلیلی بود برای اینکه دنیا احمقانه به نظر برسد برعکس ادبیات که اگر معلمش مثل من شیفته و عاشق کلمات بود می توانست شاگرد تنبل و سرکشی مثل من را به زندگی امیدوار کند که کسی در جهان مانده و یا هنوز کسانی هستند که کلمات را دوست داشته باشند .

همان سال های دبیرستان مادرم طاقت نیاورد و در یک حرکت انتحاری تمامی کتاب های من را از وسط پاره کرد ، وقتی از مدرسه برگشتم همه کتاب هایم تبدیل به کاغذ های کوچکی شده بودند که فقط یک جمله از هر کتاب قابل خواندن بود !

آن ظهر برفی من از خانه قهر کردم و به اولین کتابفروشی پناه بردم ، شانزده هزار و پانصد تومان پولی که  در کیفم داشتم باعث شد کتابی بخرم و بتوانم غم سنگین از دست دادن را فراموش کنم .

تصور می کنم دنیای مجازی به وجود آمد تا آدم های مثل من را نجات دهد .

نمی دانم آن زمان که زاکربرگ نشسته بود و به ایده فیسبوک فکر می کرد هیچ به ذهنش آمده بود که یک دختر معمولی در جایی از شرق نشسته و به این فکر می کند که حالا باید چکار کند با تمام پول هایی که خرج کتاب ها کرده و چیز هایی می نویسد و تهش هیچی به هیچی !

من آنقدر ها هم آدم خوش شانسی نبودم چون وقتی فیسبوک جان گرفته بود بازار فیلتر شکن داغ بود من حتی کامپیوتر نداشتم ! بله ! نداشتم !

زندگی سنتی من با کاغذ ها من با کتاب های کاغذی باعث شده بود تکنولوژی با سرعتی عجیب و غریب از من دور شود ، وقتی این را فهمیدم که خواهر بزرگترم با آب و تاب از چیزی حرف می زد به اسم فیسبوک که آدم ها در آن روزمره گی و نوشته های ارزشمندی را به اشتراک می گذارند !

منی که در تمام زندگی ام از کسی چیزی نخواسته بودم آویزان شدم تا یک اکانت برای من باز کند ، البته کاملا یواشکی ! مادر من مخالف دنیایی بود که خودش از آن سردرنیاورد .

کم کم بساط لپتاب و گوشی های هوشمند به راه شدو منی که می توانستم نویسنده هایی که از پشت کلمات شناخته بودم را با تصویر و جزئیات برانداز کنم !

نویسنده هایی که اسم های مستعار برای خودشان انتخاب کرده بودند کارم را سخت

می کردند،

مثلا ” الف . میم یا جیم . د ” و از این دست !

فکر کن سال ها تصور کنی کتاب کسی را می خوانی که زنی ظریف و آ رام با روحیاتی حساس است و بعد یک دفعه بفهمی پشت آن کلمات یک مرد دو متری است با سیبیل  وکلاهی کج  که از کل تصورات تو همان روحیه حساس برایش پا برجاست !

شروع کردم به چیز نوشتن درباره ی کتاب ها ، می گویم چیز برای اینکه خودم هم نمی دانستم چرا باید درباره ی کتاب هایی که خواندم با دیگران حرف بزنم ؟

اوایل هیچ کس تحویلم نمی گرفت، اما هیچوقت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که کم کم ادمین یک گروه چهار هزار نفری در فیسبوک شدم که اگر چه آن روز ها برایم دستاوردی بود اما امروز حتی اسمش را به خاطر ندارم !

نویسنده هایی که اسم های مستعار برای خودشان انتخاب کرده بودند کارم را سخت می کردند،

مثلا ” الف . میم یا جیم . د ” و از این دست !

فکر کن سال ها تصور کنی کتاب کسی را می خوانی که زنی ظریف و آ رام با روحیاتی حساس است و بعد یک دفعه بفهمی پشت آن کلمات یک مرد دو متری است با سیبیل  وکلاهی کج  که از کل تصورات تو همان روحیه حساس برایش پا برجاست !

شروع کردم به چیز نوشتن درباره ی کتاب ها ، می گویم چیز برای اینکه خودم هم نمی دانستم چرا باید درباره ی کتاب هایی که خواندم با دیگران حرف بزنم ؟

اوایل هیچ کس تحویلم نمی گرفت، اما هیچوقت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که کم کم ادمین یک گروه چهار هزار نفری در فیسبوک شدم که اگر چه آن روز ها برایم دستاوردی بود اما امروز حتی اسمش را به خاطر ندارم !

ورود به دنیای آدم های کتاب خوان کار سختی بود و به این راحتی ها کسی تو را نمی پذیرفت چرا که باید با آدم هایی طرف می شدی که سنشان و رسم شان و تجربه هایشان از تمام کتاب هایی که تو خوانده بودی بیشتر بود !

باید برای خودم کاری می کردم ، برای همین شروع کردم به نوشتن ! نوشتن یک رمان همه پسند یا به قول خودمان عامه پسند !

به واسطه همان گروه چهار هزار نفری و شرکت در جشن امضای نویسنده های مختلف فهمیده بودم باید خودم را ثابت کنم بعد دهانم را باز کنم .

روز ها می نوشتم و شب ها بیشتر می نوشتم که آخرش یک کتاب چهارصد صفحه ای روی دستم ماند ، روزی که رفتم کتابم را پیرینت بگیرم و ببرم ناشر بخواند فکر می کردم من از آن آدم های خوش شانسی هستم که ره صد ساله را یک شبه می روند!

من خوش شانس بودم برای اینکه از ناشر های زیادی که کتاب من را نخواندن جواب رد شنیدم .

در همین گیر و دار ها بود که یکی از نویسنده های زن به من گفت : سروناز ، چرا پول نمی دهی کتابت را چاپ کنی ؟

و من هیچوقت به او نگفتم که این کتاب چهارصد صفحه ای را وقتی نوشتم که مادرم فکر

 می کرد دارم عربی و درس های کنکور از بر می کنم تا برای کنکوری که قرار نبود در آن شرکت کنم آماده باشم .

در آن برهه زمانی بازار کتاب های آنلاین و نویسنده های ناشناس با اسم های عجیب و غریب و بی هویت داغ بود. یک سایتی بود که در آن همه می توانستند بدون پرداخت یک هزار تومنی بنویسند و دیگران در هر کجای دنیا آنلاین و بدون هیچ واسطه ای آن را بخوانند.

من کتاب چهارصد صفحه ای خودم را آنجا منتشر کردم و درست زمانی که به اوج شهرت خودم می رسیدم صاحب سایت به طرز عجیب و ماورایی به دیار باغی شتافت!

تصور کن که یک روز صبح ، وقتی فکر می کنی همه چیز رو به راه شده و دیگر به هیچ ناشری نیاز نداری لپتاب را روشن می کنی که بروی داستان جدیدی را شروع کنی اما سایت به علت یک مرگ بی موقع بالا نیاید .

من به خاطر یک کتاب چهارصد صفحه ای کنکور ندادم و حقوق نخواندم.

هیچ کس نمی دانست که من می خواهم چه کاره شوم ؟ چه بخوانم ؟ خودم هم نمی دانستم !

معلم های من معتقد بودند می توانم بنویسم و لب هایشان را کج می کردند و می گفتند : نویسنده خوبی میشه …

اما حقیقت این بود که برای یک آدم کتابخوان که تنها کاری که بلدش است خواندن و گاهی نوشتن است هیچ شغل درست و حسابی نبود !

برای همین از سر ناچاری رفتم فیلمنامه نویسی خواندم. کنکور ندادم و برای همین در

خانه مان تبدیل به آدمی شدم که نمی داند آینده یعنی چه ؟ نمی فهمد که دغدغه نان با آدم چه می کند.

در دنیای سینما هم چیز هایی بود که مرا آزار می داد، اینکه من هیچوقت نتوانستم کلمات را تصویر و رنگ و صدا قسمت کنم !

کلمات برای من دنیایی بود که ادامه اش در ذهن اتفاق می افتاد نه روی پرده !

سینما هم محتاج قصه بود، کلمات قدرت عجیبی داشتند ولی شغلی برای کسی نبود که هم آبرومند باشد و هم به دیگران بفهماند که رستگاری این سرزمین و تمام دنیا در گرو کلماتی است که می خوانیم.

در همان دورانی که بچه هافیلم می ساختند و مشق کارگردانی و نویسنده گی فیلمنامه را

می کردند من بیکار بودم ! بیکاری بودم که هیچ کس او را نمی شناخت و از گروه فیسبوک چهار هزار نفره اش هم بیرون انداخته شده بود.

دوستان و رفقای نویسنده اش به طرز عجیبی غیب شده بودند و ناشر هایی که کتاب او را نخوانده بودند باعث می شدند که او در مراسم ها شرکت نکند چرا که اعتماد به نفس اش

از دست رفته بود .

در یک مراسم نقد و بررسی کتاب وقتی ناشری را دیدم که سر آن کتاب پرحاشیه چهارصد صفحه ای به من گفته بود :حالا حالا ها مانده تا پخته شوی ، نوشتن به این سادگی ها نیست !

یادم است به محض دیدنش کیفم را جلوی صورتم گرفتم و همانطور دنده عقب گرفتم به سمت در خروجی سالن ! من خجالت می کشیدم ! از خودم و از اینکه بازنده بودم …

دیری نگذشت که فیسبوک یک دفعه و بی خبر سوت و کور شد و منی که همیشه اخرین نفر از خبر های مهم مطلع می شدم !

اینستاگرام جای رفیق قدیمی من را گرفته بود و فیسبوک با تمام خاطراتش و نوشته هایم و البته دوستانم باید فراموش می شدن .

ایندفعه خودم دست به کار شدم و یک اکانت باز کردم !

دیگر مثل قدیم نبودم ، به قول قدیمی ها دیگر دنیا در سرم نبود و آرام شده بودم اما هنوز امیدوار بودم ، امیدوار به اینکه می شود از خواندن کتاب هم شغل ساخت!

اعتقاد دور از انتظاری بود ، به خصوص آن زمان !

حالا باید خودم را با اینستا وفق می دادم ، اینستا مثل فیسبوک نبود و اساس کارش را گذاشته بود روی عکس های تو نه چیز هایی می نویسی .

و باز هم خوش شانس بودم چرا که موبایل من هر ده دقیقه شارژ خالی می کرد و دوربین یک گوشی قدیمی به تو فرصت این را نمی دهد که عکس هایی بگیری که مخاطب را مجبور کند آن چند خط نوشته تو را درباره ی کتاب بخواند!

در همان روز هایی که تلاش می کردم برای خریدن یک گوشی خوب بلاگر های کتاب از یک دنیای مرموز و نا شناخته پدیدار شدن و من عقب ماندم !

هر چقدر آن ها پیشرفت می کردن من پشت کلمات پنهان شده بودم !

همان روز ها یک شغل موقتی برای پیدا شد .

یک شغل ده روزه . غرفه داری در نمایشگاه کتاب تهران با حقوقی نه چندان زیاد .

حالا باید بیش از آنکه می نوشتم حرف می زدم و مخاطب را مجاب می کردم این کتاب را بخر ، این کتاب را بخر حتی اگر به خاطر یک ساندویچ کالباس به اینجا آمدی ! این کتاب را بخر حتی اگر آمدی که دست خالی برگردی و بگردی و بخندی .

من باید کتاب می فروختم ، حتی کتاب هایی را که نخوانده بودم !

ساعت ها درباره ی کتاب حرف می زدم و باور نمی کردم آنقدر حرفه ای شده بودم که

کتاب هایی را که نخوانده بودم طوری برای دیگران تعریف کنم که انگار تمام زندگی ام با کلمات آن کتاب گذشته بود!

آن سال بهترین غرفه دار بودم، نه اینکه خودم بگویم ! نه ! این را وقتی فهمیدم که از همه ی غرفه های ناشران پیشنهاد همکاری داشتم برای سال های بعد و البته کتابفروشی ها.

من فروشنده ای بودم که کتاب هایی را می فروخت که نخوانده بود و البته برای این هم به جهنم نمی روم چرا که من برای پول این کار را نمی کردم ، من می خواستم حتی شده یک نفر را

به دنیای خودم دعوت کنم ، گاهی دنیا این شکلی است که تو آدم ها را به چیزی دعوت می کنی که  بزرگترین زجر ها را در آن تجربه کردی اما همه زندگی توست و هر چه که داری .

همان روز ها بود که در حیاط نمایشگاه کتاب به این فکر کردم که چرا هیچ برنامه ای درباره کتاب نیست ؟ چرا هیچ کس نمی آید درباره ی کتاب هایی که خوانده حرف بزند ؟ چرا هیچ شغلی برای آدم هایی نیست که قدرت این را دارند که بازار کتاب را یک شبه زیر و رو کنند..

بعد از آن سال هر کاری کردم بی فایده بود و من به طور رسمی  غول افسردگی را در آغوش گرفتم.

هنوز کتاب می خواندم اما دیگر به هیچ کس نمی گفتم کتاب بخوان !

تا اینکه یک روز صبح وقتی داشتم کتاب هایم را در کارتن می گذاشتم تا ببرم به خانه جدید یک نفر در اینستا به من پیام داد ! یک نفر که زندگی من به قبل و بعد او بر می گردد !

نوشته بود : سلام سرو  و چیز هایی درباره ی نوشته هایم گفته بود که خیلی آن را جدی نگرفتم.

آن مرد آمد و اسمش ایمان میقانی بود. حالا که این ها را می نویسم او همسر من است اما آن زمان یکی از چند هزار نفری بود که در صفحه ی من حضور داشت و هیچ فرقی به حالم

 نمی کرد.

با همان غول افسردگی به دیدار او رفتم و پیشنهاد همکاری را پذیرفتم ! پیشنهاد یک همکاری الکی که چندی بعد به طور کلی متوقف شد .

من در بدترین روز های زندگی ام بودم ! این جمله را بسیار ساده می نویسم اما تو ساده آن را نخوان…

واقعا در بدترین روز های زندگی ام بودم !

بیشتر اوقاتم با موسیقی و کتاب می گذشت و البته شنیدن یک آهنگ تکراری به اسم هارمونی زرد ساخته هادی پاکزاد !

خواننده ای با استعداد که در سی و سه سالگی جان خودش را گرفته بود.

در دوران نامزدی ام با ایمان بود که یک روز برایش نوشتم : من می خواهم یک صفحه باز کنم و در آن کتاب معرفی کنم ، اما به صورت ویدئویی !

برایم نوشت : چه خوب ! اسمش رو چی می ذاری ؟

فکر کردم و برایش نوشتم : بوک هارمونی !

شاید آن روز ایمان نفهمید چرا این اسم را انتخاب کردم ، اما امروز می نویسم چرا ! من نمی خواستم غول افسردگی مرا بکشد . من نمی خواستم هادی پاکزاد باشم و تمام راهی را که آمده ام با خودم دفن کنم .

هیچوقت فکرش را هم نمی کردم که هدف من بشود هدف ایمان ! او با من کل مسیر را یک نفس دوید و حتی یکبار نگفت خسته شدم ! همه چیز را جفت و جور کرد و از هر چیز بهترینش در اختیار من بود .

منی که می خواستم با گوشی ام ضبط کنم به یکباره ایمان من را با جهانی تازه آشنا کرد ، داشتن یک رسانه مستقل و نشستن رو به روی دوربین و نور و …

حالا دوربین روشن بود ، نور بود ، صدا هم رفته بود و باید حرف می زدم .

سخت بود … سخت بود چون نمی دانستم باید از کجا شروع کنم .

بوک هارمونی تمام آن چیزی بود که در تمام سال های زندگی ام می خواسته ام و حالا وقتی به دستش آورده بودم که دست و پایم می لرزید و می ترسیدم خرابش کنم.

امروز که این ها را می نویسم نه دستم می لرزد نه می ترسم خرابش کنم ، وقتی که جایزه خانه کتاب را گرفتم ، وقتی جایزه مروجان کتاب را گرفتم فهمیدم با دست هایی که می لرزد

نمی شود رسانه ای ساخت که هیچ کس قبل از من به آن فکر نکرده بود و اگر هم فکر کرده بود به چشم یک شغل به آن نگاه نمی کرد !

یکی  از کتابفروش هایی که با او کار کردم به من گفت : بازار کتاب کور است !

جوابش را امروز می دهم ، بازار کتاب کور نیست ، هیچوقت نبوده ، نمی شود برای چیزی که هیچوقت برای آن تلاش نکردی پاداشی بگیری که لیاقت تو نیست !

ما هیچ زمان برای کتاب هایی که نوشتیم ، برای کتاب هایی که چاپ کردیم ، برای کتاب هایی که فروختیم خودمان را به روز نکردیم .

مثل همان سال هایی که من از تکنولوژی عقب مانده بودم حالا می بینیم کتاب از دنیای تصویر عقب مانده ، خودش را کشیده کنار تا فقط کسانی او را بخرند که می خواهند، اما مسئله اینجاست که این نیاز برای کسی کتاب نمی خواند باید ایجاد شود.

و این تخصص کسی نیست که کتاب را چاپ می کند ، تخصص کسی نیست که کتاب را می نویسد ، این تخصص کسی است که کتاب می خواند و روزی در حیاط نمایشگاه کتاب به این فکر کرده بود که چطور می شود به کسی کتاب فروخت که آمده ساندویچ کالباس بخورد.